تبلیغات متنی |
نـقـطهـ ی پــآیــآن
هـمه چــیـز بـآ او تـمآمـ شـد!
با هم قهر کردیم
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد
رفتم گوشه ای نشستم
چند قطره اشک ریختم
و خوابم برد…
صبح که بیدار شدم
مادرم گفت:
نمیدانی از دیشب تا صبح
چه بارانی می آمد...
برچسب ها : شب,دیشب,خدا,دعوا,قهر,دوست نداشتن,گوشه,چند قطره اشک,خوابم,صبح,بیدارشدن,باریدن باران,بارش باران,,
صفحه قبل 1 صفحه بعد
|
درباره وبلاگ باید مغرور بود و دور از دسترس باید مبهم بود و سرسنگین خاکی باشی آسفالتت میکنند و از رویت رد میشوند! آخرین مطالب پيوندها آمار بازدید امروز : 5 بازدید دیروز : 0 بازدید هفته : 13 بازدید کل : 3325 تعداد پست ها : 83 تعداد نظرات : 0 |
|