هنوز یادم هست انگار همین چند لحظه قبل بود، من هنوز محو تماشای تو در همان یک قدم
فارغ از غیر مانده ام چشم انتظار… مگر دنیا می تواند تو را از من بگیرد،
وقتی هر لحظه مرورت می کنم…. چه کسی می تواند روح را از جسم جدا کند مادامی که زنده است……
وقتی قرار بود ببینمت روز و شب هم مثل من دست و پایش را گم می کرد…….
گویی مدام از هم سبقت می گیرند تا مرا زودتر به تو برسانند…..
تو که حرف می زدی هر چه قند بود در دل من آب می شد…. تک تک واژه هایت را زندگی
می کردم ….تک تک جمله هایت را…….که بگویم من هستم و می توانم!
دندانهایم را نمی توانستم مخفی کنم وقتی تو بودی چون خنده ام قطع نمی شد با تو …
محو تو که می شدم لبخند انگار می شد ذاتی وجودم، یکی می شد با من……
تو که بودی دستم به آسمانها می رسید….راحت….
آنقدر که می توانستم مشت مشت ستاره بچینم و در دامنم جمع کنم
تا همه را روی سر تو بریزم…..زیر پایت….
تو که بودی دلم می خواست بقیه ی عمرم را چشم شوم سراپا و مدام و یکسره تو را نگاه کنم…
را ه رفتنت را… خندیدنت را….نگرانی هایت را….. حتی اخمهایت را…..
دغدغه هایت را اما با تمام وجود می خواستم برایت زندگی کنم………
دلم می خواست سراپا گوش شوم تا فقط تو را بشنوم بعد از این…….
اما وقتی می آمدی تمام تلاش روز و شب سستی بود، مثل من می خواستند کندی کنند که زمان
نگذرد و وقت سر نیاید و نشاید که تو میل رفتن کنی …..
و من بغض پشت بغض چشمهایم را از تو بدزدم که اشکهایم را نبینی و غم دوباره وجودم را خموده کند….
غبار مرگ انگار پاشیده می شد بر وجودم وقتی نبودی……..غبار بی حاصلی….
پشت همان بغض ها فریاد می زدم با من بمان،…….صدایم اما ضعیف بود انگار که به گوشت نرسید
نشنیدی که با تمام وجود فریاد می زدم ستجدنی انشاءالله صابرا….
چشمانم را ندیدی از ته جان فریاد می زدند تو را……….
فراز و نشیب صدایت، لحن آرام و صمیمی ات را هنوز زندگی می کنم…علایقت را برایت مدام طلب می کنم……
تو چه داری که دیگران ندارند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا اما دیگر هر چه روز و شبهایم تلاش می کنند و می دوند و سبقت می گیرند از هم، نمی توانند مرا ….
نه…. نمی توانند تو را به من باز گردانند…..روحم را……..نکند من مرده ام………..
قطره؛ دلش دریا می خواست خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود هر بار خدا می گفت : “از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست! “ قطره عبور کرد و گذشت قطره پشت سر گذاشت قطره ایستاد و منجمد شد قطره روان شد و راه افتاد قطره از دست داد و به آسمان رفت و قطره؛ هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن! خدا قطره را به دریا رساند قطره طعم دریا را چشید طعم دریا شدن را اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟ خدا گفت : هست! قطره گفت : پس من آن را می خواهم بزرگ ترین را، و بی نهایت را ! پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است! و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت قطره از قلب عاشق عبور کرد! و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت : “حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است! “